خدایا: به همه آدمها رحم کن
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

بگذر ز من ای آشنا

چون از تو من دیگر گذشتم

 

دیگر تو هم بیگانه شو

چون دیگران با سرگذشتم

 

میخواهم عشقت در دل بمیرد

میخواهم تا دیگر در سر یادت پایان گیرد

 

 

سلام علیک

            

                            بچه ها سلام . خیلی جالبه ها. شب میخوابی ، صبح بلند میشی میبینی وبلاگت رو بستن. یه چرخ میزنی، میبینی همه بچه هارو وضعشون همینه. آخه واسه چی؟ مگه چه جرمی مرتکب شدیم آخه؟ خدا از کسانی که بی دلیل اذیت میکنن نگذره. ما که نه عکس ناجور میذاریم، نه مطلب ناجور تود وبلاگمون داریم. اخرین داستانی که گذاشتم رو دوباره برای دوستان میذارم. چون 24 ساعت هم نکشید که رفت پایین. به هر حال مراقب خودتون باشید. هفته ای یک بار هم شنبه ها آپ میکنم و چهارشنبه ها هم به وبلاگم سر میزنم. بخونید و لذت ببرید. انشاءا.. . یا علی

 

 

 

نرو تنهام نذار با درد و غمهام

اگر چه دلخوری از خیلی حرفام

به قرآنی که از سایه اش گذشتم

به مرگ هر دوتامون خیلی تنهام

نگو میبینمت یه روز دیگه

آخه احساس من اینو نمیگه

نمیتونم قبول کنم نباشم

تو بی من باشی و من جای دیگه

 

      

با من تماس بگیر...    خواهش میکنم داداشی

 

          سلام بچه ها. خوبه که آدم اگر اشتباهی میکنه انقدر مرد باشه که بتونه بهش اعتراف کنه. من هم میخوام از طریق این وبلاگ اشتباهم رو اعتراف کنم. با تشکر از نویسنده این وبلاگ ازش خواستم تا اسمهارو تغییر بده. مگر نه داستان مال خودمه و اتفاق افتاده. حتما خیلی دوست دارید بدونید چی شده. خوب براتون میگم.

     من مهردادم و توی یکی از پایگاهها مسئول قسمت تربیت بدنی هستم. متولد 1371 هستم و الان دارم پیش دانشگاهی میخونم. توی مدرسه هم فعالیت زیادی دارم و یکی از کسانی هستم که در هر موردی از خودم راه کاری نشون میدم و خیلی سعی میکنم توی چشم باشم. مثلا تا الان که 17 سالمه شلوار لی نپوشیدم و همیشه موهامو بغلی میزنم تا ساده باشه. پیراهن رو به تی شرت ترجیح میدم و اصلا اهل برنامه های مبتذل نیستم. حتی سعی میکنم که زیاد موزیک گوش نکنم و بیشتر روی چیزهای دیگه تمرکز دارم.

     اما چون مدرسه هر چند سال یکبار عوض میشه ، زیاد اونجا تمرکز نمیکنم و بیشتر افکارم رو توی پایگاه و روی برنامه های اونجا انجام میدم. اما بعضا کارها با هم مخلوط میشه و به هم مرتبط میشه.

       توی مدرسه بارها معلمها یا حتی مدیر و ناظم که به من خیلی اعتماد دارن کارهایی رو به میسپردن که خودم هم باورم نمیشه انقدر معتمد اونها هستم.

     مثلا برای برگزاری مسابقات و خرید هدایا با من مشورت میکنن یا اینکه بعضی وقتها از من آمار دانش آموزای دیگرو میگیرن. حالا نه اینکه فکر کنید من آدم فروشما. بلکه سعی میکنم هوای بچه ها رو داشته باشم و همیشه امر به معروف و نهی از منکر میکنم. تا اینکه معلم دینی یه روز صدام کردو از من خواست که زنگ آخر برم پیشش. وقتی ازش پرسیدم که برای چی؟ گفتش که همون موقع بهم میگه.

       زنگ آخر که خورد همه رفتن خونه و من پشت درب معلمان منتظر آقای رضایی موندم. وقتی همه معلمها رفتن اومد پیشم و بهم گفت: برو داخل چند لحظه بشین تا من برم اتاق مدیر و یکی از بچه ها رو بیارم. من هم رفتم تو اتاق و نشستم تا ایشون برگرده.

    چند لحظه بعد آقای رضایی با یکی از دانش آموزان جدید وارد اتاق شد و در رو بست. خودش اومد کنارم نشست و اون هم رو به روی ما ایستاد. و صحبتها این جور شروع شد:

آقای رضایی: خوب آقا مهرداد، ایشون علی دانش آموز جدید این مدرسه است و از فردا قراره اینجا مشغول به تحصیل بشه ، اما شرایط ایشون با بقیه بچه ها یه جورایی فرق میکنه. میخوام به حرفام خوب گوش بدی و با دقت به حرفام عمل کنی.

مهرداد: بفرمایید آقا. سراپا گوشم

آقای رضایی: (رو به من کرد و با اشاره به علی گفت: ) ببین آقا مهرداد علی آقای ما تو مدرسه قبلیش یه مشکلی داشت که من با توجه با صحبتی که با اولیاش داشتم به اینجا انتقالش دادم و در قبالش مسئولم. از شما توقع دارم که حرفهایی که میزنم بین خودمون باشه و به هیچ عنوان جایی درز نکنه. وگرنه با شما که امین ترین دانش آموز این مدرسه هستی برخورد خواهم داشت.

مهرداد: (تا حالا کسی اینجوری با من صحبت نکرده بود. کمی ترسیدم ، اما نمیتونستم چیزی بگم) بله آقا، خیالتون راحت باشه. در خدمت شماییم

آقای رضایی: این علی آقای ما کمی ساده است و هر حرفی رو زود باور میکنه و به علت این سادگیش تو مدرسه قبلی بعضیها ازش سواستفاده های ناجور میکردن و حالا از امروز اینجا باید چهارچشمی مراقبش باشی تا این اتفاقات اینجا براش تکرار نشه. شما هم حواست هست علی آقا؟

علی: (تمام این مدت سرش رو پایین گرفته بود و گوش میداد. لباسی ساده بر تن داشت با اندامی لاغر و چهره ای که انگار خیلی ناراحته. با بغضی که توی صداش بود خیلی یواش جواب داد) بله

مهرداد: خوب آقا ما باید چی کار کنیم؟

آقای رضایی: دوست دارم هر موقع که شمارو دیدم با هم باشید و حواست بهش باشه و مثل خودت جزو بچه های خوب و مثبت مدرسه باشه. حتی بیرون از مدرسه هم باهاش باشی و کمکش کنی و هر وقت به مشکلی برخوردی سریعا با من مطرحش کنی. میتونم روت حساب کنم دیگه. آره؟

مهرداد: حتما !!  حتما آقا !! حواسمونو جمع میکنیم

آقای رضایی:   علی گوش کن، دیگه تو رو سپردم دست مهرداد که بهترین دانش آموز این مدرسه از هر نظره. دیگه حواستو جمع کن. من هم دورادور حواسم بهت هست و اگر کسی بهت حرفی زد یا خواست اذیتت کنه به مهرداد بگو.

علی:چشم آقا

مهرداد: سلام من مهردادم...

    دستمو به سمت علی دراز کردم و اون هم خیلی یواش دست داد و پشت سر آقای رضایی از در خارج شد. از فردای اون روز زنگهای تفریح به کتابخانه میرفتم و علی هم میومد پیشم مینشست و زود کتابی باز میکرد و شروع به خوندنش میکرد. زیاد حرف نمیزد و اگر حرف هم میزد در حد یکی دو کلمه. با هیچکس معاشرت نمیکرد و تنها میومد پیش من و در حد سلام و علیک و خداحافظی صداشو میشنیدم. اگر سئوالی هم ازش میپرسیدم در حد چند کلمه جواب میداد.

    راستش رو بخواید فضولیم خیلی گل کرده بود. اما نمیتونستم ازش سئوال بپرسم و ببینم مشکلش چی بوده.منتظر بودم خودش سر حرف رو باز کنه. تا اینکه قرار شد از طرف پایگاه بریم اردو. قرار شد بریم بی بی شهربانو. از علی که دعوت کردم اولش قبول نمیکرد، اما به دروغ گفتم که آقای رضایی گفته، قبول کرد و برای اولین بار رفتیم بیرون. روز خوبی بود و من مسئول پخش میوه توی ماشین بودم. از علی هم خواستم بهم کمک کنه و اون هم قبول کرد و یواش یواش با هم خودمونی تر شدیم. وقتی رفته بودیم بالای کوه یه جایی نشستیم تا نفسی تازه کنیم و چیزی بخوریم که علی میوه بهم تعارف کرد و من با پر رویی همشو برداشتم. چشماش دو تا شد و به من زل زد. یه دفعه خنده ام گرفت و اون هم خندید. توی این مدت اولین بار بود که خندشو دیدم. میوه هارو برداشتمو فرار کردم. علی سرجاش خشکش زده بود که یکی از همراهان رو به علی کردو گفت، اگه یه دقیقه سر جات باشی، آشغال میوه هاتم میخوره و علی بلند شد. کمی منو که چند متر اونورتر مشغول خوردن میوه بودم نگاه کرد. یه دفعه چشماشو بست و دوید به طرفم. من هم فرار کردم. بهم رسید و جلوم ایستاد. من هم ایستادم و همونطور که مشغول خوردن سیب بودم گفتم چی میگی؟ یه دونه اش رو هم بهت نمیدم. خودت برو بخر و بخور!!!!

    خندمون گرفت و همونجا نشستیمو با هم به خوردن میوه ها مشغول شدیم. همه راه افتادنو منو علی بهشون گفتیم که چند دقیقه بعد به اونها ملحق میشیم. علی برای اولین بار شروع کرد به درد و دل کردن و اینکه چرا تغییر مدرسه داده و آدمهایی که اونجا بودن. من هم برعکس همیشه که فقط حرف میزدم، فقط گوش میکردم و چشمامو قلمبه کرده بودمو سر جام میخکوب شده بودم.

     علی از اذیت و آزارهایی که باهاش کرده بودن میگفت و اینکه چقدر از اونها متنفره. وقتی حرفاش تموم شد به من نگاه کرد و انگار منتظر بود من هم حرفی بزنم. راستش رو بخواید خشک شده بودم. نگاهی به علی کردمو یه دفعه گفتم: خدا ازشون نگذره. کاشکی الان اینجا بودن و همشون رو از کوه پرت میکردیم پایین و بعد سنگی برداشتمو به سمت دره ای که جلومون بود پرت کردم.

 

علی هم شروع به اینکار کرد و چند لحظه بعد بهش گفتم: ساعت داره به ظهر نزدیک میشه. فکر کنم همه الان رسیدن به مقصد و ما نصف راه رو ازشون عقبیم و خیلی سریع راه افتادیم. تا به بقیه دبرسیم حرفی نزدیم و فقط تند تند راه میرفتیم. اما همش ذهنم و فکرم مشغول حرفهای علی بود. تصمیم گرفتم که ازش مراقبت کنم و هرگز اجازه ندم که دیگه کسی اذیتش کنه. مثل یه برادر. وقتی به گروه داشتیم نزدیک میشدیم، نگهش داشتم و دست رو روی شونش گذاشتم و تو صورتش نگاه کردمو بهش گفتم:

ببین علی ، از امروز تو برادر کوچک منی. حرفهایی که به من زدی به هیچکس دیگه ای نگو. خوب نیست. من هم قول میدم که بیشتر از قبل باهات باشمو مراقبت باشم.

       نگاهی به من کرد و با لبخندی تلخ بهم گفت: ناراحت نشو. اما این حرفها رو قبلا هم شنیدم.

   به حرفش توجهی نکردمو گفتم که من با بقیه فرق میکنم. بهت ثابت میکنم. حالا ببین...

 

   خلاصه اون روز هم تموم شد و به خونه رفتیم و تمام شب فکرم مشغول علی بود. تصمیم گرفتم که روز بهش یه اس ام اس بدم تا بفهمه به یادشم. گوشی رو برداشتم و این متن رو بهش نوشتم:

      اگر فلک نخواهد/ منو تو با هم باشیم/ فلکش خواهم کرد/ تا دیگر چنین نخواهد

 

 

اما جواب نیومد و من همینجور که به علی فکر میکردم خوابم برد. فردا توی مدرسه که همدیگه رو دیدیم بعد از سلام علیک گفت: مرض داری؟ گفتم مگه چی شده؟ گفت: ساعت یک و نیم شب اس ام اس دادی و صدای زنگ گوشیم هممونو از خواب بیدار کرد!!!!!!!

    تازه فهمیدم که چرا جوابی نیومد و اصلا حواسم به ساعت نبود. خلاصه از اون روز دیگه از مدرسه که تعطیل میشدیم با هم میرفتیم فوتبال با بچه محل ها یا اینکه میرفتیم پایگاه پینگ پنگ بازی میکردیم و ......

      چند ماهی گذشت. خیلی بهش عادت کرده بودم و دیگه هر روز با هم بودیم و حتی بعد از خداحافظی از همدیگه باز هم کلی اس ام اس میدادیمو لذت میبردیم. چند ماه گذشته بود و دیگه جور شده بودیم. تا اینکه مدرسه تموم شد و علی و من صبح تا شب پایگاه بودیم. اون هم توی کارها کمکم میکرد و با هم مسئولیت رو بر عهده گرفته بودیم. تا اینکه برنامه استخر جور شد و با سی چهل نفر از بچه ها و حتی بزرگها قرار شد بریم  استخر. اما علی خیلی سریع گفت که نمیاد. وقتی دلیلش رو پرسیدم اولش گفت که از آب بدش میاد. بعد گفت شنا بلد نیست و بعد که دیگه بهونه ای برای حرفهای من نداشت بهم گفت که از استخر خاطره خوبی نداره.

      من هم بهش قول دادم که اینجا فرق داره و کسی اهل این حرفها نیست و بالاخره قبول کرد. رفتیم و پریدم تو آب. اما علی یه گوشه رفته بود تو آب و طوری قایم شده بود که انگار نمیخواست کسی اونو ببینه. رفت سمتش و کمی آب روش ریختمو بهش گفتم : اینها که اینجا هستن همه بچه مثبتن. خیالت راحت. گفت: مشکلی نیست. راحتم. گفتم بیا وسط. با بچه ها باشی بهتره. حواسم هست بیا...

     دستش رو گرفتم و اومد سمت قسمت عمیق و خداییش شناگر خوبی بود. عالی شنا میکرد. یه دفعه یکی از زیر پامو کشید و به قول خودمون شروع کرد به آب دادن من. برگشتم، دیدم که علی از زیر اومده و پامو گرفته و من هم شروع کردم به انتقام و اون روز هم با بازی و شوخی گذشت.

    دیگه خیلی خودمونی شده بودیم تا اینکه تابستون تموم شد و من مدرسه ام رو باید عوض میکردم و از علی جدا میشدم. خیلی سخت بود. اما چاره ای نبود. همش دوست داشتم زوتر زنگ بخوره و برم دنبال علی. همش نگران بودم که اتفاقی براش بیافته و یکبار این قضیه رو بهش گفتم. بهم گفت: حواسم هست. خیالت راحت. دیگه بزرگ شدمو میفهمم که باید چی کار کنم.

     اما من به چند تا از بچه های مدرسه که فکر میکردم بچه های خوبی هستن سپردم که هواشو داشته باشن و کمی مراقبش باشن. روزها میرفت و من از دوری از علی رنج میبردم تا اینکه یک روز که دم مدرسه اش رفته بودم، دیدم که یکی از بچه هایی که علی رو سپرده بودم بهش، به سمتم اومد و گفت که این پسره اوضاعش خیلی خرابه . گفتم چطور؟ گفت هر جور شوخی که بگی داره تو کلاس با بچه ها میکنه.

 

قاطی کرده بودم. نمیدونستم چی کار کنم. واقعیت اعصابم خیلی خورد شده بود و حالا میخواستم که یه کاری کنم. اما چی کار؟ تصمیم گرفتم و به سمت خانه علی اینا راه افتادم. توی راه هش فکر میکردم که وقتی درو باز کرد چی بهش بگم و چه جور باهاش برخورد کنم. رسیدم جلوی درشون. چند بار زنگ زدم. مادرش در رو باز کرد و وقتی سراغ علی رو گرفتم گفتش هنوز نیومده. خبر هم ندارم کجاست. فکر کنم با دوستاش جایی رفتن. تشکر کردم و نمیدونستم کجا برم دنبالش. به گوشیش زنگ زدم . جواب نمیداد. دیگه داشتم میترکیدم. فردا صبحش رفتم جلوی در مدرسشون. وقتی دیدم از دور داره میاد به سمتش رفتم. وقتی منو دید لبخندی زد و به سمتم اود. دستشو دراز کرد تا دست بدیم. اما من جلوی اون هم دانش آموزی که داشتن میومدن چنان توی گوشش زدم که همه خیره شده بودن و مارو نگاه میکردن. جای انگشتان دستم روی صورت علی مونده بود. علی با بغض ازم پرسید چرا میزنی؟ چی شده؟ من هم هر چی از دهنم اومد گفتم و بهش با صدای بلند حرفهایی زدم که نباید میزدم:   

    --- اصلا هر کاری که باهات میکردن حقت بوده، تو خودت مشکل داری، امثال تو لیاقت ندارن که با کسایی مثل من دوستی کنن و..... ---

  و علی با حالتی مثل گریه سرشو پایین انداخت و به سمت خونه برگشت. یه دفعه احساس کردم دستی روی شونم اومد. برگشتم و دیدم همون رفیقمه که میگفت علی خراب شده. ازم پرسید : چی شده مهرداد؟ این پسره کی بود؟

   از سئوالش خشک شدم. گفتم که شاید صورتش رو ندیده و نشناخته. گفتم همونی بود که بهت گفتم مراقبش باشی و تو هم بهم گفتی که .....  حرفمو قطع کرد و گفت که من این پسره رو تا حالا ندیده بودم. فکر کردم که یکی دیگه رو میگی. حالا چی شده؟

    پرسیدم که مگه تو نگفتی که داره کارهای ناجور میکنه و ..؟

 

گفت: چرا من گفتم. اما اونی که من گفتم این نبود. اولین بار بود این پسره رو دیدم. اینو میگفتی؟

مهرداد: (یقه اش رو گرفتم و گفتم: )تو منو مسخره کردی .. مگه تو نگفتی ..

  و بی اختیار برگشتم و چشمام دنبال علی بود. گریه ام دراومد. نمیدونستم چی کار کنم . الان هم از کارم شرمنده ام. دارم از دوریش میمیرم. روم نمیشه بهش زنگ بزنم. جواب اس ام اس هام رو هم نمیده. خیلی از کارم پشیمونم و امیدوارم منو ببخشه.

                 و آخرین پیامی که بهش دادم این بود که:

             با من تماس بگیر داداشی..

 

وقتی میگن به آدم دنیا فقط دو روزه، آدم دلش میسوزه 

ای خدا، ای خدا ، دل

 

آدم که به گذشته یه لحظه چشم میدوزه، بیشتر دلش میسوزه

ای خدا، ای خدا، دل

 

دنیا بقا نداره، چشمش حیا نداره، هیچ کس وفا نداره

ای خدا، ای خدا، دل

 

دلی میخواد از آهن، هر کی میخواد مثل من، انقدر دووم بیاره

ای خدا، ای خدا، دل

 



javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 657
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 5 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
saed در تاریخ : 1389/11/15/5 - - گفته است :

سلام علی رضا جان من لینک شما رو در وبلاگم حذف کردم یعنی با صراحت میگم مشکل از طرف منه شما دوست خوبی هستین دلایل بیشتر رو در وبلاگم گفتم گفتم آخه نگم یه جور بی معرفتیه که لینک من در وبلاگتون باشه و لینک شما در وبلاگم نباشه بگذریم مثل اینکه قراره داستان دیر بگین اگر ممکنه بزار داستانات جنایی باشن فکر نکنم عشق و عاشقی وجود داشته باشه راستی نظرتم که خودت گفتی پاکش کن به دستم رسید ممنون ولی هر بچه دبستانی ای میدونه در دین اسلام گفته شده دست دزد بریده بشه خوب چرا خیلی از مسیولان حکومت بو سیله سازمان بازرسی کل کشور با سند به دزد بودنشون تاکید شده اما هر دو دستو دارن این دین مثل اینکه برای مردمه برای دولت نیست یا چرا اگه پسری دختری رو ترتیب بده میشه زنا و بعد اعدام اما اگه از آقایان دختری رو ترتیب بدن میشه صیغه این حکومت حکومت منافقین نه اسلام البته اینم بگم بعد از رحلت پیامبر هیچ حکومت اسلامی نیست این فیلتر ها هم فقط جنبه ارعاب و سیاسی داره ‏

 

جواب:

سلام

صلاحش با خودته

حرفات هم درسته


/weblog/file/img/m.jpg
احسان در تاریخ : 1389/11/14/4 - - گفته است :

سلام داداش خسته نباشید

آدرسم ehsanbf.blogtaz.com

هست منتظرم سر بزنید

جواب:

اومدم

اما باز نشد


/weblog/file/img/m.jpg
mg در تاریخ : 1389/11/13/3 - - گفته است :

salam .dobare sakhtam . biya

 

جواب:

الانه میام


/weblog/file/img/m.jpg
بی قراری کودکانه در تاریخ : 1389/11/13/3 - - گفته است :

من شنيدم که کسي با خود گفت:
سالهاست که چشم حسرت ديدار يک انسان دارد
دير دانست که انسان مرده ست...


بی قراری کودکانه شما را صدا میزند!
childish . orq . ir

 

جواب:

چی میگه این کودک

الان میام


/weblog/file/img/m.jpg
sufi در تاریخ : 1389/11/11/1 - - گفته است :

salam,mamnun sar zadi,omidvaram dobare weblaget be vaziate ghabl bargarde...

 

جواب:

مرسی

منم امیدوارم


/commenting/avatars/avatar07.jpg
sepehr  در تاریخ : 1389/11/11/1 - - گفته است :

ما گفتیم خصوصی بذارید همه بهشون برخورد
شما هر جور دوست داشتی بذار
نیومدی؟

 

جواب:

 

الان میام


/weblog/file/img/m.jpg
سپهر سابق در تاریخ : 1389/11/10/0 - - گفته است :

قند عسلم
سپهر سابق
شناختی؟
اهوووو اهههههه
حالا پهتر شناختی ... نه؟
به وبلاگ من اگر امدی نرم واهسته قدم بردارید که مبادا لوکس بلاگ ما رو ببنده
فقط اگه اومدی خواهشا التماسا
نظر خصوصی بذار

 

جواب:

اومدم

اما یادم رفت خصوصی نظر بدم

عمومی شد


/weblog/file/img/m.jpg
nicesara در تاریخ : 1389/11/9/6 - - گفته است :

/weblog/file/img/m.jpg
nicesara در تاریخ : 1389/11/9/6 - - گفته است :

/weblog/file/img/m.jpg
احسان در تاریخ : 1389/11/9/6 - - گفته است :

سلام مجدد داداش این داستان زیبا بود نشون میده که نباید هر حرفی رو باور کنی و زود قضاوت کنی باید اول ببینی حرفی که به شما میزنند درسته یا نه بعد تصمیم بگیری
در کل عالی بود من نمیدونم تا کی هستم و لی من بهتون سر میزنم
تا بعد دوستتون دارم
به امید دیدار(روز موعود)

 

جواب:

احسان جان سلام

از نظرت تشکر میکنم

مهم نوع ارتباط آدمهاست نه خود آدمها. به نظرم



نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: